چنان بیدارم از رویا که رویایش نمیدانماگرچه خواب میبینم ولی خوابش نمیخوانم
من آن رویای بیدارم که عشق از آستینش دادمن آن روحم که جز کشتی سرمستی نمیرانم
برو ای چرخ سرگردان که دور ما به آخر شدبه سر گر یاد ما داری بیا تا سر بگردانم
زمین میگویدم برخیز، فلک میگویدم بنشینزمین و آسمانها را بچرخانم برقصانم
کجا آن عقل دریوزه تواند تا فلک خیزدکه میگوید خدا مردهست که من رویای یزدانم
الا ای کشتی باده مبادا لنگر اندازیکه تا لنگرگهت خیزم رس
کمکم حس میکنم که دارم دیوانه میشوم. بند بند وجودم درد میکند. تا به حال در زندگیام اینطور کلافه و مستاصل نبودهام. نمیدانم باید چهکار کنم. نمیدانم با این همه خشم و نفرت چهکار کنم. حس میکنم که میتوانم خرخرهی آدمها را بجوم. هنوز بغض دارم. نمیدانم باید به کجا فرار کنم. نفسم تنگ است. نمیدانم چه کنم. نمیدانم که باید به کجا پناه ببرم. نوشتن هم حالم را بهتر نمیکند. و این یعنی فاجعه. یعنی دیگر خاکی نمانده که سرم بریزم.
الف. سلام. باز حالم ناخوشست. افتادهام به سر اتّفاقات کنکورِ عملی و برای هزارمین بار مرورش میکنم. که اصلن نمیدانم رفتارم درست بوده یا نبوده یا کوفت یا مرض. باید ولش کنم ولی نمیکنم. دلم میخواهد رها شوم. عقاب و شاهین را دیدهاید که چه طور پرواز میکنند؟ یکی دوباری بال میزنند و بعد با بالهای باز بر هوا شناور میشوند. بال بال میزنم برای آن لحظه، نمیرسد. دلم میخواهد بگریم. نمیدانم. شاید باید نیازم به سیگار را پاسخ بگوی
باید توبه کرد، توبه به معنای واقعیاش که همان بازگشت است. یعنی مسیر غلطآمده را به عقب برگشتن و راه درست را طیکردن.
عمری است جلسهی روضهای میروم، پای روضهی مداحی مینشینم، وعظ واعظ و عالمی را میشنوم و استادی را استاد و استادم میدانم که امام حسینی که من دوست دارم را برایم به تصویر میکشد، امام حسینی که بر عقاید من منطبق است؛ در حالی که باید امام حسین را آن چنان که هست میشناختم، آن چنان که هست نه آنچنان که من میپسندم.
حسین جان! ه
باید توبه کرد، توبه به معنای واقعیاش که همان بازگشت است. یعنی مسیر غلطآمده را به عقب برگشتن و راه درست را طیکردن.
عمری است جلسهی روضهای میروم، پای روضهی مداحی مینشینم، وعظ واعظ و عالمی را میشنوم و استادی را استاد و استادم میدانم که امام حسینی که من دوست دارم را برایم به تصویر میکشد، امام حسینی که بر عقاید من منطبق است؛ در حالی که باید امام حسین را آن چنان که هست میشناختم، آن چنان که هست نه آنچنان که من میپسندم.
حسین جان! ه
همان لحظاتی که آدم فکر میکند یکی از بنده های خوب خداست، ندانسته دارد سقوط می کند. نمی دانم چه حکایتی ست. نمی دانم چرا. فقط می دانم هر بار که ظنم به خودم خوب شد، بعد از یک بازه ی زمانی تبدیل به آدم افتضاحی شدم. مثل حالا.
منی که لفظ شراب از کتاب می شستم
زمانه کاتب دکان می فروشم کرد ...
حال دلم خوب است یا نه؟نمی دانم،شاید تنها چیزی که می دانم این است که می گذرد...شاید حتی آن را هم نمی دانم،می گذرد یا نه؟خنده ها،گریه ها،باور ها،دوستی ها،دوست داشتن ها،عشق ها،معرفت ها،زندگی ها آمدند و رفتند...تنها چیزی که آمد و نرفت "من" بودم...دلم تنگ شده،نه برای شخصی،نه برای مکانی و نه حتی برای زمانی،حتی این را هم نمی دانم دلم برای چه چیزی تنگ است...گمراهم...سرگردانم...گم گشته ام...من...خود را...گم...کرده ام!!!
آدمی در درونم گیر افتاده،حسی درونم به بند
آمدهام خانه. بعد از چند وقت خانهام؟ نمیدانم.دیشب توی خواب داشتیم با پدرم جایی میرفتیم، نمیدانم کی زد کنار و از درد به خودش پیچید، از شکاف سینهاش و از دهاناش خون بیرون میزد، جلوی چشمانام جان میداد. صبح آمدم روی کانتر نشستم و کمی نگاهاش کردم. صبحانه را همانجا خوردم، اینبار او بود.همیشه از تصویرِ رنجِ مادرم از خواب بیدار میشدم. یک بار را یادم آمد که در خواب، از پیشانیاش خون بیرون میزد و به سرعت چهرهاش را سرخ میکرد،
عزیزدلم! خدا تو را چند روزی به زمینیان امانت داد تا بدانند که راز آفرینش زن چیست؟ و رمز خلقت زن در کجاست؟ و اوج عروج آدمی تا چه پایه بلند است. می دانم، می دانم دخترم که زمینیان با امانت خدا چه کردند، می دانم که چه به روزگار دردانه رسول خدا آوردند، می دانم که پارۀ تن من را چگونه آزردند، می دانم، می دانم، بیا! فقط بیا و خستگی این عمر زجرآلوده را از تن بگیر!
+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی
این وضعِ بیهودگی آدم را از به یاد آوردن هم میاندازد.ملال هم نیست حتی. ملال وزن دارد لااقل. یک چیزی هست. این بیهودگی عین این ست که حافظه نداری. یاد نداری. حرف، وزن، رنگ، کلمه. هیچ که هیچ. پرت پشت پرت پراکنده میکنی توی هوا که بی سمتاند. نمیدانم دیشب بود یا کِی که آنقدر این شدید شده بود که هربار، فورا زل میزدم توی چشم اطرافیانم که ببینم چه قدر کلافهشان کردهم. پشتِ پرت مخفی میشوی. نمیدانم این چه کار بیهودهای ست که مینویسم و اینجا می
خدایا! می دانم که کم کاری از من است خدایا! می دانم که من بی توجهم خدایا! می دانم که من بی همتم خدایا! می دانم که من قلب امام زمان (عج) را رنجانده ام، اما خود می گویی که به سمت من بازآیی آمده ام خدا! کمکم کن تا از این جسم دنیوی و فکرهای مادی نجات یابم. @mdafeaneharam2
پسرِ مادر صد و هشتاد و سه روزه شده است. یعنی پایان شش ماهگی و آغاز نیم سال جدید زندگی اش. نمی دانم زود گذشت یا نه. نمی دانم سخت گذشت یا آسان. نمی دانم خوش گذشت یا ناخوش. با خودم که فکر می کنم می بینم زود گذشت ولی یادم نمی رود آن شب هایی که آرزو می کردم زودتر ساعت چهار صبح شود و پسرک خواب. شب هایی که شبش کش می آمد و صبحش برای آمدن ناز و عشوه. با خودم که فکر می کنم به این نتیجه می رسم آسان بود اما یادم نمی رود ترس و دردهایی که کشیده ام. شادی ها و خوشی هایی
داشتم معرفی کتاب از دو که حرف می زنیم از چه حرف می زنیم نوشته ی هاروکی موراکامی را می خوندم. راستش یک توپ انگیزه درونم ترکید و دلم گرم شد که می توانم نویسنده ای مانند هاروکی موراکامی بشوم. (غیر ممکن وجود ندارد یادتان نرود) موراکامی هم دیر شروع کرد ولی پرقدرت.
من هم می توانم. می دانم که می توانم اگر...ولش کنید اصلا همین اگرها پدر آدم را در می آورد. خودم به خودم می گویم که اگر کار انجام بده هستی خوب انجامش بده. اگر...بازهم این اگر لعنتی!
انجامش می ده
پسرِ مادر صد و هشتاد و سه روزه شده است. یعنی پایان شش ماهگی و آغاز نیم سال جدید زندگی اش. نمی دانم زود گذشت یا نه. نمی دانم سخت گذشت یا آسان. نمی دانم خوش گذشت یا ناخوش. با خودم که فکر می کنم می بینم زود گذشت ولی یادم نمی رود آن شب هایی که آرزو می کردم زودتر ساعت چهار صبح شود و پسرک خواب. شب هایی که شبش کش می آمد و صبحش برای آمدن ناز و عشوه. با خودم که فکر می کنم به این نتیجه می رسم آسان بود اما یادم نمی رود ترس و دردهایی که کشیده ام. شادی ها و خوشی هایی
دوستی دارم که رازی دارد و این راز به طریقی بدون اینکه بخواهم به گوش من رسیده است و آن دوست از این موضوع بی خبر است. بعد هر از چندگاهی که با هم حرف می زنیم او از دوره ای از زندگیش حرف می زند که خیلی سخت بوده ولی ادامه نمی دهد که چرا و چطور و من هربار می دانم از چه حرف می زند و او نمی داند که من می دانم و من هر بار از این دانستن خودم و ندانستن او معذب می شوم. این روزها سوال اخلاقیه من از خودم این است که باید به او بگویم همه چیز را می دانم یا بگذارم در هم
به چشمانت خیره میشوم.میخواهم بفهمم درونت چه میگذرد.میگویند چشمها دریچهای به روح آدمیاند.اما هرچه بیشتر زمان میگذرد بیشتر چیزی نمیبینم.در چشمانت خبری نیست و میدانم این یعنی خیلی دور شدهایم.آنقدر دور که دیگر نمیتوانم بفهمم درونت چه میگذرد.همه درها و پنجرههایی که به درونت راه دارند را بستهای.
دیگر حتی مطمئن نیستم که اگر بدانم درونت چه میگذر اوضاعمان بهتر شود.هیچ موقع انقدر دور نبودهایم و تلاش برای کم کردن فاصله بی
شاعر چه کند اینجا، من شعر چه میدانمیک شعر نگفتم من در عمر پریشانم
من طبل خداوندم، فارغ ز همه بندم همبال عقابانم، همنعرهی شیرانم
گفتند که تو اینی، گفتم که نه من اینم گفتند تو پس آنی، گفتم که نمیدانم
دانم که چو دریایم، میخیزم و میآیمکشتی خداوندی در بحر غزل رانم
من شعله به کف دارم، جان قلمم آتشهر سو قدمم آتش، من مشعل یزدانم
ترسی تو ز من؟ حقّت! ترس تو دم لقّتسوی تو چه میآیم، بقّ تو چه میخوانم
تا اوج فلک رفتم، آن اوج مرا کم بوددر جان م
می دانم دنیا چگونه است اما نمی دانم چرا تا این اندازه ساده ام ....
نفس عمیق میکشم زندگی میکنم رشد میکنم و هر روز از روز گذشته پر بار تر می شوم اما گاهی در این میان احساس میکنم قلبم دیگر نمی تپد .و درست در همین لحظات است که میفهمم دیگر آن آدم گذشته نخواهم شد ...
چرا اینقدر زود دارم بزرگ می شوم ؟! آخر به چه قیمتی ؟! آخر چرا بعضی از چالش های زندگی تا این اندازه وحشتناک و درد آور است ؟
ای تف تو رویت بشر که بعد اینهمه سال فخر و کبر و کثافتبازیهای علمی هنوز نتوانستی بفهمی چه مرگت است. بعد اینهمه کندوکاو در ذهن و قلب و جان و روحت نتوانستی بفهمی دقیقا کجای کار میلنگد که اینطور تمام روز یک گوشه افتادهای و ذهنت قفل کرده رو هلاجی آدمهای دیگر. سالها نتوانستی با آدمها حرفت را بزنی، گله کنی، فریاد بزنی، پشیمان شوی، گریه کنی، امروز میبینی با خودت هم نمیتوانی درست و حسابی حرف بزنی. شاید هم زیادی یقهء این ب
گاهی مشغلههای زندگی از جهات مختلف حملهور میشوند...
لحظات سختی هستند؟! لحظات پرانرژیی هستند؟! واقعیت ماجرا این است که خودم هم نمیدانم.
برخی از چنین مواقعی احساس میکنم پر از انرژی هستم؛ چقدر خوب که کارهای زیادی برای انجام دادن دارم.
اما در برخی دیگر، چنان احساس ناتوانیی وجودم را پر میکند که گویی عاجزترین موجودات هستم.
اشکالی ندارد. من عادتکردنبهاینمواقع را یاد گرفتهام.
میدانی؟! وقتی جهان درونت خیلی بزرگتر از جهان ب
من نمیدانم هیچ
که اگر جاده های کلمات
در پس قافیه ها
ره به پایان ببرند
از من سوخته مغز
چه بماند بر جای
و امروز
در دل دخترک امیدوار
امیدی است به فردای سپید
در دل شعر سپیدم
دل بی سروپا
باز چرا میگیرد
و چرا میگرید
اما
من میدانم
که این شعر سپید
در دل روز سیه را
روزی
لابهلای شوق شب های سپید
میخوانم و میخندم
به عمری که گذشت
:)
هر چه گفتم عیان شود به خدا
پیر ما هم جوان شَود به خدا
در میخانه را گشاد یقین
ساقی عاشقان شود به خدا
هر چه گفتم همه چنان گردید
هر چه گویم همان شود به خدا
از سر ذوق این سخن گفتم
بشنو از من که آن شود به خدا
آینه پیش چشم می آرم
نور آن رو عیان شود به خدا
باز علم بدیع می خوانم
این معانی بیان شود به خدا
گوش کن گفتهٔ خوش سید
این چنین آن چنان شود به خدا
خودم هم نمی دانم چه شد که خداحافظی کردم. فشار کاری؟ بی حوصلگی؟ نمی دانم. فقط می دانم وقتی که خداحافظی کردم و تصمیم گرفتم که دیگر به دنیای وبلاگ نویسی بر نگردم، دلم بی نهایت گرفته بود.
اما طاقت نیاوردم. وبلاگ هایتان را پنهانی می خواندم، اما هم چنان تصمیم گرفته بودم که فعالیتی نداشته باشم. اما باز هم طاقت نیاوردم، پنهانی و خصوصی برایتان کامنت می گذاشتم، این مورد را محمدرضای عزیز (سر به هوای سابق) و حوابانو خوب در جریان هستند. طاقت نداشتم، دو دل
جان من , که ندارمت اینهمه رخت تازه تن نکن از دور که می بینمت باز شعر می شوی و از دهان فکر جاری ... نمی دانم شخص تو کیستی اما شخصیتت را خوب می شناسم و نیز می دانم حال که می خوانی فکرش را نمی کنی این شعر توست ... دوست داری و می گویی : یعنی کیست آن خوش اقبالی که این چنین عاشقی دارد کاش من جایش بودم و کسی این چنین با نوشتن مرا بر دل ها نقش می کشید ... #الهام_ملک_محمدی
نسیم صبح سعادت، بدان نشان، که تو دانی
گذر به کوی فلان کن، در آن زمان، که تو دانی
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت!
به مردمی نه به فرمان، چنان بران که تو دانی
بگو که جان عزیزم ز دست رفت، خدا را...
ز لعل روحفزایش، ببخش آن که تو دانی
من این حروف نوشتم، چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی*
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
اسیر خویش گرفتی بکُش، چنان که تو دانی
امید در کمر زرکشت چگونه ببندم؟!
دقیقهایست نگارا در آن میان که ت
به نام خالق آفاق و ذائقه ی حیاتی که سرآغاز زندگانیست.
کریم النفس فطرت است و رقیق القلبِ طینت.
بارالها! در چنته ی دلهامان،انقلابی طوفانی به پاست.
و من این را خوب می دانم که تنها پژواک حضور تو،
برای طمانینه ی این ساحل پر هیاهو، کافی ست!
جاده های معرفت، همگی به تو ختم می شوند.
آسیمه سر از بلوای عرش و ارض، روانه ی کوی تو می شوم.
و چه زیباست تسبیحی که از زینتِ دلربایی تو
به رشته ی تحریر درآمده باشد.
با تو هرآن می توان به غزوه ی سرگردانی رفت.
می شود ق
این روزهای سخت را با دوستانم تقسیم کردهام: دوستانی که هرگاه فشار خاطرات چنان بر قفسه سینهام سنگینی میکند که به تنهایی نمیتوانم از پسش بر بیایم، به آنها پیام میدهم و همین بودنشان کافی است برای اینکه آرام بگیرم و نفس به ریههایم بازگردد. اما بازهم گمان میکنم که همه چیز را نمیتوانم به آنها بگویم. بعضی از حرفها را، فقط میتوانم بنویسم.
مثلا، امروز داشتم به این فکر میکردم که تجربههای حدی میتوانند بسیار مفید باشند. حالته
امروز دوباره نگاهی انداختم به حواشی دیدار دانشجویان با رهبر در ماه مبارک رمضان امسالو آرزو کردم کاش نصف دانشجوی منتقد، سحر مهرابی جرات و شجاعت داشتم. میان آن همه دانشجوی مخالف حرف زدن جگر شیر می خواهد و سعه صدر
و می دانم که شجاعت به تنهایی کافی نیست بلکه باید همیشه حق را پیش روی خود ببینی تا شجاعت چون اسلحه ای به کار آید.
خدایا یاری ام کن تا چنان زندگی کنم که بعد از مرگ در مقابل تو و جان هایی که از آغاز پیدایش انسان تاکنون برای رضای تو و برپایی
ای عزیز ترینم! با بغضی که از پس سالیان با هم بودن تنها مونس شبهای تاریکم گشته، برای تو مینویسیم از لحظات دلگیر چند قدم دور بودنت.مینویسیم از هوا که چه عجیب سرد میشود بدون هرم نفس هایت.عزیزکم! قلب کوچکت اگر مرا در آغوش نگیرد در وجود تیره خود غرق میشوم وهیچکس را یارای آن نخواهد بود که منِ به قول تو بسیار ضعیف را خلاصی بخشد.جانِ دلم!میخواهم بگویم که اگر تو نباشی یانگ من ین درونش را میبلعد،روزهایم همه شب میشود،آبراکساز دیگر خداوندگ
بودن با آن دسته از انسانهایی که هرچقدر بیشتر همراهشان میشوی و همکلامشان، بیشتر به هیچ بودن خودت پی میبری. آدمهایی که به عمق رسیدهاند بی آنکه خیس شده باشند. کسانی که با هر کلمه خود به تو میفهمانند که فقط در سطح آب مشغول بازی با حبابهای کوچک بودهای. تنها یک چیز برای توصیف آنها کافیست. "با پای خود تا لب چشمه میروی و تشنهتر برمیگردی. تشنهتر، هر بار. تشنهتر از هر بار. چرا؟ نمیدانم. نمیدانم"...
چنان گل ساده ای تا بی نهایت
خردمندی ، بزرگ و با کفایت
چو ساحل امن و چون دریا عمیقی
بُوَد هر اهل عشقی مبتلایت
گوهر هستی تو را پیرایه ای نیست
هنر کم می نمایاند برایت
تفکّر در حریمت مانده مسکوت
اصالت مانده در اصل و بهایت
چنان باغ انار مُلک اجداد
پر از میوه وجود با صفایت
در این دوران سخت بی وفائی ،
کند حفظ از بد دوران خدایت .
اسمورودینکا، ای عشق بیمعنا، ای شعف دروغین
هر چند روز یک بار فکرت به من حمله میکند و من که هیچ وقت جنگجوی قابلی نبودهام، هر بار شکستهتر از همیشه از این نبردهای بیپایان بیرون میآیم. چیزی نمانده که به واسطهی رفت و آمدهای گاهبهگاهی که به خیالم داری، در شکست خوردن جاودانه شوم. اغلب چند روزی طول میکشد تا بتوانم دوباره خودم را جمع و جور کنم. در این شکستها، هر بار چیزی از من کم میشود. و من بارها حل شدنِ باشکوهِ خود را در خیال ت
- بیا!
وقت رفتن است!اینکه سرزمین جدید با خود چه دارد را نمی دانم.
اینکه داستان چیست را هم نمی دانم.
اما کاش بعدی مقصد باشد.
از این همه نرسیدن خسته ام.
از این همه وجود نداشتن،
از این همه تلاش کردن و تعلق نداشتن خسته ام!
+ و باد دوباره برگ را در آغوش کشید و برد.
به سرزمین های دور...
+ برگ رسیدن می خواست و باد رقصیدن با او را...
راستش نمی دانم برگ متعلق به کدام دنیا بود که در برزخ باد گیر افتاده بود.
شاید آرامش برگ در به مقصد نرسیدن بود.
شاید باد سرزمین واقع
روزی روزگاری بود که میتوانستم دستم را روی سینهام بگذارم و جلوی هیئت منصفه به داشتن قلب سوگند بخورم؛ مدتها قبل از آن که دنیای آشنای من از هم بپاشاندش...سالها قبل از آن که نیمه دیگر را از من بدزدند نیمهای از وجودم را با دیگران به اشتراک گذاشته بودم.من در هزاران مکان شب صبح کردهام،و نمیدانم ره به کجا دارم - تنها میدانم از کجا آمدهام.روز پشت روز، یک یکه و تنهایک ولگردِ نبردزاد
یک نبردزاد
یک نبردزاد
نه به فکر زرادخانه های هسته ایمنه آب شدن یخچال های قطبی نه بازماندگان خلاف داعشنه جنگ جهانی سومهر چه هم سر خاورمیانه می آیدبگذار بیایدبه من چه
من چه می دانمدر فکر ولادیمیر پوتینچه می گذردمن چه می دانماون چرا پای میز مذاکره نشستو یا عمر البشیر چند سال در رأس قدرت بود؟!من چه می دانمتعداد تفنگ های تولیدیکارخانه های اسلحه سازی رامن که سر از کار سیاستمدارها در نمی آورم
من حق انتخاب دارممی خواهم تلویزیون را خاموش کنمرادیو را ببندمروزنامه را گوش
در نوشتن، انسان خودش موضوع است و درونش. آنکه برای بیرون مینویسد، لحافدوزِ محیط میشود؛ در موجهایش غرق میشود و فریادرسی نمییابد. هیچ کلمه در هیچ لحظهای نمیتواند بنا به سازی بیرونی کوک شود؛ اگر شود، نویسنده از نوشتن دور شده، از حقطلبی فاصله میگیرد و همپای ستمزاها میشود. نوشتن یک امر فردی -نه شخصی- است که تنها یک مخاطب دارد؛ خودِ آدم. اگر حرفی بر قلبت نشسته باشد، شاید بر قلبی دیگر بنشیند. معیار در نوشتن قلب آدمی است نه قل
باید عشق به جا آورده شود. اگر جان بخواهد، بخواهد. تن چه میخواهد؟ عشق را تن چه کار؟ تن را نگاه دار چنان، تا عشق به جا آری.
جهان از کف دست چون دود بر میخیزد. ناآشنایی را خوش است. ناشناسی را شناختن خوش است. ندانسته را دانستن خوب است. خوب است؟ نه؛ درست است، مهرآمیز است و حقیقی. تنها ناآشنا حقیقت است.
من شناس نمیشناسم. خاص نمیشناسم و عام نمیدانم. تنها آن بهخودتپیده میدانم که از خویش فرو ریخته است.
در خرابات میگذرم، از میان این دنیای خ
باد کولر چه قدر سرد شده. این یعنی فصل غرغر تمام نمیشود!
روزهایی که میگذرد، خودم نیستم انگار. رپ گوش میدهم، با هر کسی که نگاهم به نگاهش بیافتد حرف میزنم، در گروهها، در توییتر، همه جا حرف میزنم. حتا جلوی غریبهها گریه کردم، و جلوی دانشآموزهایی که بعد از ساعت مدرسه مانده بودند. انگار کسی به گربهای باورانده باشد که بلد است روی دو پا راه برود. سکندری خوران روی دو پا راه میروم و خودم را مسخره میکنم. ظرف روغن را برمیگردانم و هیچ وقت
جنگ جای بچه ها نیست...
شما را نمی دانم؛ اما من هنوز بچه ام.
خیلی بچه تر از آن چیزی که فکرش را میکنم.
خیلی بچه تر از یک جوان بیست ساله.
نمی دانم کی قرار است بزرگ شوم.
اصلا بزرگ یعنی کِی؟ بچه یعنی کی؟
آری جنگ جای بچه ها نیست.
ما هم که هنوز در جنگیم.
اما برای جنگیدن باید اول بزرگ شد.
گاهی کار اشتباهی می کنی و پشیمان می شوی. شاید راه جبرانی باشد برای جبران این اشتباه. اما گاهی این اشتباه را تکرار می کنید. بارها تکرار می کنی. در این صورت چطور ممکن است راهی برای جبران اشتباه وجود داشته باشد؟
دلم می خواهد به او بگویم من را ببخشید به خاطر تکرار اشتباهم. ناراحت نباشد به خاطر ناراحتی که من برای او پیش آوردم. می دانم اشتباه می کنم. می دانم آخر هر اشتباهم به بد سرانجامی می رسد نمی دانم چرا هی تکرارش می کنم. امیدوارم او انقدر بزرگوار و
به هنگام گفتن دوست داشتنت، از مردمک چشمم خبر نداشتم. مثل اینک که مینویسم و میدانم نانوشته بهتر است باز از مردمک چشمم بیخبرم. تو مردمک چشم منی. اگر از تو بخواهم بگویم از ایستگاه باید بنویسم. ایستگاه انتظار تا بیایی، ایستگاه خوشبختی تا بنشینی و آن لحظه من از خزیدن نرم نرمکت در آغوشم بی انتها شوم. ایستگاه برای یکی رفتن است برای دیگری آمدن. برای من پیش و پس از تو یک خیابان بود که صبورانه انتظار اتوبوس را میکشید.من اما بیصبرانه منتظر تو بو
من از متن نمیگویم، از بطن میگویم. سخن از دل است، از گِل نیست. من دم دل میزنم، زین سبب است پیرامونم خلوت است. جلوهی پایین کشتهام تا جلوهی بالا گیرم. از روز رو گرفتهام تا در شب بدرخشم. تصویر نمیدانم، از نور قرنهاست جان بردهام. تنها صدا میدانم، تنها صدا میرانم.
من شعر نمیدانم،از لامکان صفحه میخوانم.
حلمی | هنر و معنویت
صورتت را هم یادم رفتهولی خودت را نه ... غمی بی پایان دارم شب های باقی مانده ی عمرم را چه کنم طوری دیدمت که این چشم دیگر خواب را نخواهد دید نمی دانم اسمش را عشق بگذارم یا درد بگذار عشقش برای تو باشد و دردش برای من من و درد تو به هم خو کرده ایم ... تو خوش باش که غمت را من می خورم حالا که می دانم برای من نخواهی بود به چه بهانه ای زنده بمانم تو باعث بودی این پرنده ی بی بال و پر به بی کران ها خیره شود اوجم افق چشمان تو بود که از من گرفتی شعر نمی باف
صورتت را هم یادم رفته ولی خودت را نه ... غمی بی پایان دارم شب های باقی مانده ی عمرم را چه کنم طوری دیدمت که این چشم دیگر خواب را نخواهد دید نمی دانم اسمش را عشق بگذارم یا درد بگذار عشقش برای تو باشد و دردش برای من من و درد تو به هم خو کرده ایم ... تو خوش باش که غمت را من می خورم حالا که می دانم برای من نخواهی بود به چه بهانه ای زنده بمانم تو باعث بودی این پرنده ی بی بال و پر به بی کران ها خیره شود اوجم افق چشمان تو بود که از من گرفتی
معمولا وقتی کالایی از جایی خریداری میکنید، صاحب آن کالا میشوید، گاها به آن دل میبندید و با آن زندگی میکنید. آنجاست که دیگر دوست ندارید نام «کالا» روی آن بگذارید. میدانید جایش پیش شما امنتر و راحتتر از آن فروشگاه است. ماجرا آنجایی زیباتر میشود که حس میکنید آن کالا نزد شخص دیگری (شما بخوانید عزیزی) زیباتر بنظر میرسد و در کنار او امنتر است؛ پس دست به هدیه دادن میزنید.
امروز من یک گردنبند خریدم که قرار است مسیری طولانی را ط
و جنون می کُشد مرا
زمانی که رقیب شمشیر خود را بر پیکرم فرو کرده است
می رود و با آنکه می دانم میتوانم آخرین ضربه را بر او وارد کنم
شمشیر خود را بر زمین می اندازم
می رود و من جراحت خود را می بندم تا خونریزی آن کم شود
رقیب من باز میگردد، میبینم بر پیکر او هم لشگریانش زحم زده اند
عذرخواهی میکند
رو می کند و به من می گوید: به حرف هایم گوش می دهی؟ که من تنها به تو اعتماد دارم!
از دردهایش می گوید و من به یکباره چنان قد می کشم و پیر می شوم
خشم را در خود می
از چند روز پیش شاید نه ام به بعد یا کندی کراش بازی می کنم یا کندی کراش بازی می کنم یا کندی کراش بازی می کنم یا تتریس جورچین می کنم یا وقتی از زور درد گردن دستم را می بندم و آویزان گردنم می کنم و دیگر کار خاصی ندارم انجام بدهم گوله گوله اشکم سرریز می شود. دقیقا هم نمی دانم چه مرگم است. هی به ذهنم خطور می کند اگر چنین بود چنان می کردم. اگر فلان بود بهمان می کردم. اگر می شد.. اگر می توانستم.. و از این دست افکار هی در ذهنم متبلور می شود و از چشمم فرو می چکد.
تویی که تمام روزهای من بودی و من بعد از تو، روز ندارم. تویی که تمام شبهای منی، تمام شبهایِ پر از درد. غوطهور شدنهای طولانی درون جوشابههای مالیخولیا. روحِ سرگردانِ پر از زخمِ خیره به ماه، به ماه ترک خورده، به نیمهی تاریک ماه ترک خورده. پس از تو رنگ لبخندهایم را از یاد بردهام و به هر چیزی، هر طناب پوسیدهای دست بردهام تا که پناه باشد. تا که مأمن. تا که آرام شوم. تا که آرام گیرم. تا که برای فراموشی اما یک جایی تاب نیاورده است آن چیز و
سلام عزیزم
سلام مهربانم
سلام عشق پاکم
سلام عزیزی که نیستی توی زندگیم
سلام مهربانی که عاشق غرورت خواهم شد
سلام عزیزی که نامت را نمی دانم
ولی می دانم زیباست
سلام عشق پاک من
این روزها
همه جا را نگاه می کنم
شاید شاید شاید
تو را بیابم
اما نیستی
مثل این که رویایی هستی که قرار است به واقعیت تبدیل نشوی
چقدر دلم تنگ شده برای چشمانت
چقدر دلم تنگ شده برای دستانت
چقدر دلم تنگ شدن برای لحظه هایی که صدایم بزنی و من بگویم جان دلم
این وزها را نم
دودی مهیب همه جا را فرا گرفته بود...
و از هر طرف صدای ناله به گوش میرسید....
آخرین چیزی که به یاد دارم صدای هشدار مراقب باشید بود و من تنها بازمانده بخش فرست کلاس این پرواز هواپیمایی که حامل مخلوقات خدا بوده ، آرام ناپدید خواهم شد ، چنان که گویی نبوده ام روزی...!
بسم الله
در امن ترین جای دنیا برای مسلمانی مان زندگی کرده ایم ، بابت یا علی گفتن نه زندانی مان کرده اند نه سرمان را بریده اند نه تکه تکه مان کرده اند، با خیال راحت زیر علم امام حسین سیاه پوشیده ایم و سینه زده ایم بدون اینکه نگران این باشیم که بهمان حمله کنند و به جرم شیعه بودن خونمان را حلال بریزند !
بماند با این نعمت چه کرده ایم، ولی الان که دنیا در تب خبر کرونا دارد دست و پا می زند عده ای به جرم مسلمانی در هند در سرزمین مادری شان دارند کشته می
۱۸-۳۰ سالگی عجیبترین دوران زندگی احتمالا؛ پر از گیجی و سوال و تردید
نمیدانم این همه مسئله و noise تنها توی سر من است یا نه اما گاهی خسته میشوم و جوابی برایش ندارم.
برای توصیفش تا این زمان میتوانم بگویم:
حال افسردگی گاهگاهی
تنهاییکرکننده
سئوالات عجیب و زیاد در مورد هویت، آزادی، شخصیت، افسردگی، آینده، دویدن برای فهم بیشتر و رشد و تا حد زیادی بیهوده، نوشتن و غرق در کلمات.
دوازده سالی که آدم را میکشد تا تمام شود.
هر روزش پر از فکر و
روزهای خوبی نمی گذرانم، چه در محل کار! چه خانه! محل کار که مثل همیشه بار منفیش به تمام نقاط مثبتش می چربد. اینکه هر روز شاهد مشکلات و درد های مردم باشی حس خوبی نیست. بیماری خاله ام هم که اوضاع خانواده را ریخته به هم. نمی دانم از این همه استرس به کجا پناه ببرم. رساله ام هم که پا در هواست. نمی دانم که میتوانم تا پایان ماه از پروپزالم دفاع کنم یا نه. زیر بار استرس و فشار دوباره سیاتیکم دارد عود میکند. خدایا آرامش را به زندگیم بازگردان...
کلافه خسته و تنها در این شبهای تکراری
از این پهلو به آن پهلو میان خواب و بیداری
شب است و هجمه ی درد و مسکن های بی تاثیر
من و بی خوابی و تا صبح در گیر خودآزاری
نفس بی وقفه می کوبد لگد بر سینه ی شعرم
و داری قطره قطره از نگاهم تلخ میباری
چنان بر قاب افکار خیالم نقش بستی که
برای لحظه ای دست از سر من بر نمیداری
به روی شانه میریزم برایت موج گیسو را
مبادا شانه هایم را به دست باد بسپاری
زمانی عاشقم بودی نفس بودم برای تو
چرا دیگر نمیخواهی بگویی دوستم دار
از انسان فرزانه پرسیدند: معنای زندگی چیست؟
گفت: روزی در بازار میرفتم، یخفروشی را دیدم که دست خالی باز میگشت، یکی پرسید: «چه شده؟ هرچه یخ داشتی فروختی؟» گفت: «نخریدند، تمام شد.» یعنی زندگی مطاعی است که اگر به موقع و به قیمت نفروشی تمام خواهد شد.
پرسیدند: به چه بفروشیم؟
گفت: در بازار نشسته بودم، خطاطی شعری خوش بر کتیبه نوشته، بر دست گرفته بود تا بفروشد؛ گدایی او را گفت: «این هنر به چه میفروشی تا خسران بر عمر و هنرت نباشد؟» خطاط اندکی فکر کر
اضطراب کروناست یا بهمریختگی هورمونی در زمان پریود یا هر دو نمیدانم؟ اما حالم خوش نیست. مرهمی نمیجویم، که میدانم صبر است که مرهم است و نه جز این. اما مدام با خودم تکرار میکنم: قرار است چه بلایی سرمان بیاید؟ نگران بابا و مامان و مادرجونم، نگران میم، نگران خودم و عین. تاب و تحملم کم شده. کاش کش نیاید، کاش چندسال بگذرد و همه باشیم...
کاش ...
من توان مصیبت دیدن ندارم. من پناهی ندارم، خدایی ندارم، مرهمی ندارم. من تنهایم و میترسم.
یک جای کار میلنگد. روحم نشتی دارد انگار و من نمیدانم آن منفذ لامصب کجاست که توش و توانم شرّه میکند ازش. این را از همان چند روز پیش که ساعت خوابم بیشتر شد فهمیدم. وقتی باز عجول شدم و به دنبال نتیجهی زودهنگام، پنجرههای خیالم را گشودم. وقتی باز آنچه هست کافی نبود و حسرت آنچه باید باشد به جانم افتاد. نمیدانم چطور اتصالات روانم را کف بگیرم، چگونه ذهنم را صابونکاری کنم تا آن حباب بزرگی که رو به ترکیدن است، رخ بنماید.
حسی که دارم برایم بسیار عجیب و بسیار جدید است.
تا زمانی که او را دوست داشتم،احساس میکردم چیزی شبیه به یک شعله کوچک در وجودم هست که هرگاه دلم بگیرد میتوانم به گرمایش پناه ببرم.
اما حال که نسبت به او بی اعتنا هستم، یک خلأ در وجودم احساس میکنم. نمیدانم چه حسی به این خلأ دارم، شاید نسبت به آن هم بی اعتنا هستم.
نمیدانم.
ابن جوزی یکی از خطبای معروف بود. روزی بالای منبر که ۳ پله داشت برای مردم صحبت می کرد زنی از پایین منبر بلند شد و مسئله ای پرسید.ابن جوزی گفت: نمی دانم.زن گفت: تو که نمی دانی پس چرا ۳ پله از دیگران بالاتر نشسته ای؟ او جواب داد: این سه پله را که من بالاتر نشسته ام به آن اندازه ای است که من می دانم و شما نمی دانید و به اندازه معلوماتم بالا رفته ام. اگر به اندازه مجهولاتم می خواستم بالا روم، لازم بود منبری درست می شد که تا فلک الافلاک بالا می رفت.
حدیث مهمی نقل شده و جزء وصایای حضرت امام مجتبی (ع) نیز آمده است به این مضمون : "« وَ اعْمَلْ لِدُنْیَاکَ کَأَنَّکَ تَعِیشُ أَبَداً وَ اعْمَلْ لِآخِرَتِکَ کَأَنَّکَ تَمُوتُ غَدا »: برای دنیایت چنان باش که گوئی جاودان خواهی ماند و برای آخرت چنان باش که گوئی فردا میمیری .این حدیث معرکه آراء و عقائد ضد و نقیض شده است: 1.برخی میگویند مقصود اینست که در کار دنیا سخت نگیر و بگو " دیر نمیشود " ولی نسبت به کار آخرت همیشه بگو وقت بسیار تنگ است. 2. در
نمیدانم بیان آنچه گذشت، بعد از سه روز فشار بین المللی را چگونه بگذارم به حساب صداقت و راستگویی؛ ولی خوب میدانم که اعتبار دانه دانه میآید و کیلو کیلو میرود و جان آدمی دیگر به این دنیای فانی بر نمیگردد...
* مثل اعتراف، اعتماد، اعتبار، اشتباه، انتقام، اجتماع، اعتراض، اختیار، انتشار ...
"باید آنقدر تلاش کند تا باورش شود استحقاق رسیدن به آرزوهایش را دارد."
"هوش؟ نمیدانم دلش را به چه چیزی از هوشش خوش کرده. مگر تا به حال با آن به جایی رسیده؟"
"احمق را یادت است؟ دو بار یک اشتباه کریه را تکرار کرد. آنقدر کار امروز را به فردا افکند که یک سال گذشت. نمیدانم چرا حتی آن اواخر همچنان امیدوار بود! نمیفهمید فردا وقتش تمام میشود؟"
"او خیلی مهارت دارد در گول زدن خودش. تو را به خدا کاری کن. مگر نمیبینی دارم صاف و پوست کنده با تو حرف میز
یک چیزی از بعد از آن جمعه در وجود من از بین رفته، که نمیدانم چیست، فقط انقدری میفهمم که دنیا دیگر حالم را به هم میزند.
به نظرم شبیه جنازهٔ متعفنی بر سر یک راه است که فقط دوست داری بینیات را بگیری و بدون نگاه کردن، تند از کنارش عبور کنی.نمیدانم چطور بنویسم که خیال نکنید افسردهام (که نیستم) ولی واقعا روزشماری میکنم که تمام شود ماموریت نفس کشیدن در این فضای متعفن...
باز آ تو چنان که می نماییدر رقص شو ار حریف مایی
هی گوشه مچین سخن به غیبتسر راست بگو عبث چرایی
هی غرّه مشو که این و آنیغُرّت کند این منم منایی
خوابت کند آن طلسم صوفیخونت کند این سر هوایی
راه دل و جان بجو و سر کشچون شعله به کاکل حنایی
این متّحدان عقل وا نهتا وصل همای در ربایی
شاهین تو بر سرت نشستهتا خیمه زند به ناکجایی
برخیز و سوی دگر وطن کناین نیست وطن که می تنایی
حلمی غزل خروش بس کنغرقابه شد این شب نوایی
موسیقی: Metisse - Nomah's land
گاهی از خواب که بلند می شوم سرم سنگین است. روی گردنم سر احساس نمی کنم یک چیز گرد پر از یک چیز سنگین مثل گچ اسفنجی یا سیمان که حباب هایی داخل آن گیر افتاده باشند حس می کنم. حباب ها میلیون های خواب های عجیب و غریبی است که دیده ام و هنوز نترکیده اند و محو نشده اند. میلیون ها خواب در یک ساعت که بیداری هم لا به لایش غلت می زده است.
خواب هایم ارغوانی است تنهایی ام مثل دشتی است سبز که هیچ کس ذر آن نیست ، خودم هم نیستم. یک دشت و یک دشت سبز و بدون تنوع رنگ و
من هم سکوت کردم نشد...
حرف که زدم،دلم شکست
تکه هایش را "مادرم" جمع کرد؛
به یکدیگر چسباند...
دوباره قلبم تپید
این بار برای مادرم...
بعد از آن به خود فهمانیدم
او ها نمی شنوند...آری نه تنها نسبت به ما ها کورند
بلکه هم کرند...
نمی دانم چه فلسفه ای دارد
ما میگوییم
"او ها نمی شنوند"
او ها نه نمی بینند و نه می شنوند
می پرسی چرا؟
نمی دانم...
ولی این را می دانم که
او ها فقط دلربای خوبی اند...
پانوشت:مدتی هست نیستم و وبلاگاتون رو نمی خونم[ببخشید]شما هم نامهربون شد
گاهی از خودم تعجب میکنم. چه شد در همین مدتِ کوتاه که اینقدر تغییر کردم؟ حالا مسیری که به دلِ تاریکی میرفت را دارم قدم قدم برمیگردم عقب. میدانم که دانسته پیش میرفتم. میدانم که میدانستم دارم چه میکنم. میدانم که فهمیده بودم انتهای تاریکی چیزی جز تباهی نبود. و باز هم به پیش رفتنام در فراموشی ادامه میدادم.
«خاکستر» را با شوق میگیرم توی دستم. خوب جلدِ آبیِ فیروزهایش را از نظر میگذرانم. صفحۀ اولِ کتاب را باز میکنم و به گوش
زیادی خوب بودن خوب نیست. چون خودت را یک آدم کامل می خواهی که این شاید غیرممکن باشد. به قول معروف بی نقص و عیب خداست و انسان عاجز است این چنین بودن. چرایش را نمی دانم لابد فقط به دلیل انسان بودنش.
دلم نمی خواهد کس را آزار بدهم. اگر با کلمه ای، نگاهی، بی توجهی کسی را آزار بدهم انگار زندگی روی سرم آوار شده است. لابد یک جور اختلال روانی است و اسمش را نمی دانم. مثلا امروز عمدا تلفن کسی را جواب ندادم چون از او بدم می آید و شنیدن صدایش هر چند کوتاه آزار
#بودن_یا_نبودن
درهای شب را بستهحواسم را در چادر شب پیچاندهاماچه بی قرارم باز امشب!دلم،دلم آکنده از هیاهودم به دم آکنده ام از حسی که می دانم و نمی دانم چیست! امشب سرشار از انبوه دلشوره های آشنا رقص هزاران سایه طنین آشنای یک صدا! چه کشنده است مرز بین بودن و نبودن ها!تنهایم اگردلم از چه بی قرار است امشب!
گاهی می ترسم از خودم!گاهی فرار می کنم از آنکه می دانم هست،و نیست اما دیگر در این روزها کنارم! گاهی دروغ می گویم که نیست آنکه رفته و رفته تا که
#سحرنوشت ۲حرف زدن خوب است. گاهی فکر میکنم آدم اگر حرف نزند دق میکند، در خود میپوسد. اما من دلم میخواهد با تو حرف بزنم. دلـ❤️ـم میخواهد بنشینم کنارت و زل بزنم توی چشمهای آشنایت و با ذوق برایت حرف بزنم. هی درد دل کنم و هی تو سربجنبانی و آرام بگویی: «میدانم، همه را میدانم» آن وقت است که تمام اصول روانشناسی مکالمه را دور میریزم و عاشق همین «میدانم» گفتنهای وسط کلامت میشوم. اصلا همین که تو میدانی کافیست، گفتن من فقط بهانه
بنظرم اگر کسی را دوست داشته باشید نمی توانید سکوت کنید. من چند بار خواستم مدتی سکوت کنم اما نتوانستم. نمی دانم اگر چیزی نمی گفتم، می آمد و می پرسید: محمد اتفاقی افتاده؟! نمی دانم فقط می دانم سکوت الان اش تحمل ناپذیر است. چیزی نمی گوید، فقط گوش میگیرد. اگر چهره به چهره بودیم می دانستم بیابم این سکوت اش چه معنی را می دهد اما الان برایم غیرقابل تشخیص است. نمی خواهم بپرسم: اتفاقی افتاده؟ می خواهم در انتظار بشینم و من بگویم او بشنود. او روزی سکوت اش
در وبلاگم عمیقا احساس خلا و خطر و ناامنی میکنم نمی توانم اینجوری بپذیرمش..چیزی کم دارد و یا زیاد دارد! میدانم چه کم یا زیاد دارد اما نمی دانم باید چگونه قلب مشکل را هدف بگیرم..این وبلاگ من نیست!دیگر احساس تعلق به ان ندارم! مدتی میشود دیگر در بیان راحت نیستم(درست از همان موقعی که ان کلاغ های مسخره پایشان به وبم باز شد!همان عکس ابی را میگویم هیچ وقت با رنگ ابی ابم در یک جوب نرفته ..هیچ وقت!) ..وبلاگ من باید بی روح باشد ..دیگر محیطش سرد و خسته کننده و
•
••
آی گرجس گرجیا، شیپورِ جنگِ روبرویم برای چه کسی به تپش در میآید، تو میدانی، ماریانا، مینمیدانم، ماندهام، واقعن، نمیدانم باید رو به چه چیزی شمشیر بکشم، ترکمانچایم را تو پس بده اولگا، میدانی که گاهی مچم را میشکنم تا شمشیر صاف بخورد روی شاهرگِ گردنِ خودم، این قرارم نبود با خودم، خاکم کن گرجس گرجیا، که میدانی توی مروگر گوشیام چنان شکستهام جمع شده، چون تاول، توی ذهنم زخم و روی برگههام تَرَک، فرو بر مرا، به اردویم در آی
رسولم میبینم که آن ها تو را دروغگو خطاب می کنند. می دانم که به تو می گویند چرا مثل فرشتگان نیستی و چون آدمیان در بازار قدم میزنی. رسولم می دانم که غصه ی مهجوری قرآن در میان قومت را می خوری. رسولم گمان نکن که آن ها خواهند شنید یا چیزی درک خواهند کرد. نه هرگز! آنها مانند چهارپایان می مانند، حتی از آن هم بدتر. رسولم غصه نخور، من همه چیز را می دانم، تو را و قلبت که محل هبوط قرآن است، خود در آغوش خواهم گرفت.
+برگرفته از تمام سوره فرقان که گویی خداوند
47- و من کلام له (علیه السلام)
> فی ذکر الکوفة <
کَأَنِّی بِکِ یَا کُوفَةُ تُمَدِّینَ مَدَّ الْأَدِیمِ الْعُکَاظِیِّ تُعْرَکِینَ بِالنَّوَازِلِ وَ تُرْکَبِینَ بِالزَّلَازِلِ وَ إِنِّی لَأَعْلَمُ أَنَّهُ مَا أَرَادَ بِکِ جَبَّارٌ سُوءاً إِلَّا ابْتَلَاهُ اللَّهُ بِشَاغِلٍ وَ رَمَاهُ بِقَاتِلٍ.
خطبه 047-درباره کوفه
خبر از آینده کوفه
ای کوفه! تو را می نگرم گویا چنان چرمهای بازار عکاظ کشیده می شوی، زیر پای حوادث لگدکوب می گردی، و حو
امروز سعی کردم اعتیادم به گوشی را کنترل کنم.
و یاد گرفتم المان ماتریسی QED را حساب کنم... دست و پا شکسته، اما یاد گرفتم. ساعت 4 و 22 دقیقه صبح است. میدانم امروز کار زیادی نکردم و بیشتر توی تختم بودم. میدانم خواندن 15 صفحه ذرات برای یک روز خیلی کم است. خوشحالم که یاد گرفتم، ولی احساس میکنم خیلی کم است و خوشحالیام احمقانه است. خیلی کم است... فصل 7 ام هنوز. باید تا 11 بخوابم. بعدش هم تمام آن مقالهها و محاسباتشان. وای بر من که اینقدر تنبلم.
به
روز آخر که نمیدانستیم روز آخر است به بچهها گفتم نمیدانم چرا به دلم افتاده باید تند تند درسهای فارسی را جلو ببریم. بچهها خندیدند و گفتند ما از زودتر تمام شدن همه درسها استقبال میکنیم.
روز آخر که نمیدانستیم روز آخر است، بعد از مدرسه رفتم حرم، دلم میخواست فلافل بخرم، به رفقایم که زنگ زدم گفتند ما ناهار داریم، فلافل نخر.
به حرم که رسیدم، دور ضریح خلوت بود اما نمیدانم چرا با خودم گفتم از دور سلام بدهم بهتر است. _فکر میکنم این دو واق
به نام خالق زیباییها
بر بلندای کوه ایستاده به تماشای طبیعتی نشسته بود که گاه چنان مهربان به
نرمی گلهای لالگون، زیباییاش را به رخ دنیا میکشاند و گاه چنان خمشگین
که با طوفانهای سهمگین خشمش را بر سر دنیای آدمکها خالی میکند.
آدمکهایی که همین طبیعت را مانند معلمی در یادها محافظت میکنند و واو
به واو درسهایش را با تمام وجود میبلعند، و به مانند همان گاه خشمگین و
گاه مهربان؛ اما در پس آموزههای طبیعت چیزی حیاتی را به فراموشی سپ
خیلی بامزه است. همهٔ ابتکارها و ایدههای عالم، در دوران بچهداری به سر آدم میزند. خروارِ وقت را آدم مفت مفت بر باد میدهد، اما اپسیلون زمان بهجای مانده وسط بچهداری را هزارپاره میکند و به هزار کار هم میرسد! انگیزه صد برابر! برنامه درست و مرتب؛ هرچند همیشه به هم بخورد، ولی هست. تو آدم برنامه دار و مرتبی هستی. نمیدانم برای همه همینطور است یا نه، اما من در فشارها و فشردگیها بهترم. انگار تازه میدانم چه فکری دارم و چه میخواهم بکنم. س
-نمی دانم با کلمات بیان کنم، یا اصلاً می شود که با کلمات بیانشان کرد؟ این دو آیا مگر از یک دنیا اند که حال یکی شان بخواهد دیگری را توصیف کند؟
احساس
به همین سادگی بیان شد...؛ دریغ از اینکه لطف کند ذرّه ای از آن حس را بهتان منتقل کند، در پنج حرف و یک کلمه می گوید و کلک اش را می کند.امّا آیا خود احساس به همین راحتی ها ول می کندت؟مگر یک موسیقی که با روح و روان ات بازی می کند [البتّه اگر اعتقادی به روح وجود داشته باشد :) ] ، فقط با همان یک بار شیفته شدنش
دوباره در قعر موج سینوسیام فرو رفتهام و حسابی بیحوصله و کلافهام. حتی نگهبان دنیای آینه هم مسخرهام میکند و نگاهش که میکنم پوزخند میزند به وضعیتم. از شروع کردن درسهایم واهمه دارم و یک هفته را به هیچ و پوچ گذراندم. خیال میبافم که حواسم را از درس پرت کنم.
کاش میشد در خیال زندگی کرد. کاش میشد خوابید و در دنیای خیال بیدار بود. کاش میشد خواست و رسید...
سرنوشت ما اما نرسیدن به هر چیزی که دلمان خواست بود. خواستیم و رسیدن نتوانستیم. حا
دوباره در قعر موج سینوسیام فرو رفتهام و حسابی بیحوصله و کلافهام. حتی نگهبان دنیای آینه هم مسخرهام میکند و نگاهش که میکنم پوزخند میزند به وضعیتم. از شروع کردن درسهایم واهمه دارم و یک هفته را به هیچ و پوچ گذراندم. خیال میبافم که حواسم را از درس پرت کنم.
کاش میشد در خیال زندگی کرد. کاش میشد خوابید و در دنیای خیال بیدار بود. کاش میشد خواست و رسید...
سرنوشت ما اما نرسیدن به هر چیزی که دلمان خواست بود. خواستیم و رسیدن نتوانستیم. حا
داشتم فک میکردم اگر یک نفر دربارهی "سیاهترین کاری که در زندگیام کردهام" بپرسد، چه جواب میدهم؟ پشت سر آشناهایی که به یک ورم هم نبودند غیبت کردهام؟ بارها سعی کردهام برادر کوچکترم را از سرم باز کنم؟ روی نیمکتهای مدرسه دری وری نوشتهام؟ برای دوستانم سخنرانیهای امید بخش کردهام و بلافاصله تمام چرندیاتم را از یاد بردهام؟ حرفهایی زدهام که خودم هم باورشان نداشتهام؟ همین؟
همیشه سعی کردهام "دختر خوب مامان" باشم و حالا
داشتم فکر میکردم اگر یک نفر دربارهی "سیاهترین کاری که در زندگیام کردهام" بپرسد، چه جواب میدهم؟ پشت سر آشناهایی که به یک ورم هم نبودند غیبت کردهام؟ بارها سعی کردهام برادر کوچکترم را از سرم باز کنم؟ روی نیمکتهای مدرسه دری وری نوشتهام؟ برای دوستانم سخنرانیهای امید بخش کردهام و بلافاصله تمام چرندیاتم را از یاد بردهام؟ حرفهایی زدهام که خودم هم باورشان نداشتهام؟ همین؟
همیشه سعی کردهام "دختر خوب مامان" باشم و حالا
داشتم فک میکردم اگر یک نفر دربارهی "سیاهترین کاری که در زندگیام کردهام" بپرسد، چه جواب میدهم؟ پشت سر آشناهایی که به یک ورم هم نبودند غیبت کردهام؟ بارها سعی کردهام برادر کوچکترم را از سرم باز کنم؟ روی نیمکتهای مدرسه دری وری نوشتهام؟ برای دوستانم سخنرانیهای امید بخش کردهام و بلافاصله تمام چرندیاتم را از یاد بردهام؟ حرفهایی زدهام که خودم هم باورشان نداشتهام؟ همین؟
همیشه سعی کردهام "دختر خوب مامان" باشم و حالا نه
یکروز میآیی، میدانم؛ از انتهای همین کوچهٔ خلوت که خانههایش خاموش و متروک است. یکروز میآیی، میدانم؛ با چمدانی در دست، برای ماندن. من سالهاست این لحظهٔ نیامده را به انتظار نشستهام، من سالهاست گلهای باغچه را به امید آمدنت زنده نگهداشتهام؛ که همیشه بهار باشم برایت. ببین! چای دم میکنم هر روز برای دو فنجان. این یعنی زمان آمدنت رسیده؛ زمان کوچ تو به سرزمین آغوشم. بیا، بیا و تنها ساکن سرزمینم شو. بیا و به کوچه، به گلهای باغ
گاهی چنان از تو نا امیدم که مدام حضورت را انکار می کنم، اما گاهی چنان شگفت زده ام می کنی که سرم را بالا میگرم و بی درنگ رو به آسمان لبخندی سراسر عشق می زنم ، می دانم که گاهی چه اندازه از من و کار هایم ناامید ،خسته و دلتنگ می شوی .
این من هستم که همیشه تنهاپناهگاه زندگی ام تو هستی ، گاهی از خودم می پرسم من چ کار میکنم چه کار میتوانم انجام بدهم ؟ برای او که آن بالا است و عاشق من است و هر کاری انجام می دهد تا من لبخند بزنم خودش گفته آن هم نه یک بار
بعضی روزها نمیتوانم تمرکز کنم. نمیتوانم گوشی را کنار بگذارم. نمیتوانم سر وقت به کلاسم برسم. حتی برای دیر رسیدن دلهره نمیگیرم. نمیدانم عقل و حواسم به کجا پر میکشند اما خوب میدانم که سر جایشان نیستند. امروز سر کلاس انگار تازه روشنم کرده بودند و هنوز ویندوزم بالا نیامده بود. گاهی من، من نیستم و نمیدانم که کیستم. من عادی نبودم و از پس تمریناتم برنمیآمدم. از علایم اضطراب فقط بالا رفتن دمای بدن و عرق کردن را داشتم. ناراحت شده بودم و مر
میخواهم بروم در دفتر یکی از پروفسورهای محبوبم. بگویم:
داکتر سیتز، نمیدانم چه اتفاقی در من دارد میافتد. هر روز کمتر از دیروز میدانم که با زندگیم میخواهم چیکار کنم. تمام قرارهایی که با خودم گذاشته بودم را به هم زدهام. رسیدهام به اینکه خودم را تا اخر عمر با این کتاب در اتاقم قفل کنم خوب است. بلی. همین کتابی که در دستم است. در طی یک هفتهی گذشته ۳۰ سوال از این کتاب حل کردهام. امتحانش را افتضاح دادهام و تهوع گرفتهام. اما سه ساعت بعد وقتی
به جای تو صحبت کردن با در ها، بی پرده به دیوار ها، برای ساعت ها. به جای بودنِ با تو، در کنار آدم های تو خالی تر از خودم. کنار بی عمق ترین چشم ها، توی سطحی ترین قسمت دریاها. و گمگشته در خاطرات اندک روزها و بی شمار شب های سیاهمان. بحث جدیدی نیست، طوری نشده ام ک نشناسی ـم. می دانی؟ کمی اندک تفاوت در ظاهر به سبب گذرِ عمر و چند تار موی سفیدِ و خطوط جدید روی پیشانی ـم، و نگاهی ک تلخ تر از قبل است و هاله ای از سکوت، ک پیش تر از خودم محیط را در بر می گیرد. می د
خیلی چیزها قرار بود ،بنویسم
ولی حالِ نوشتن ندارم. اوضاع روبراهه. این منم که روبراه نیستم! آنهم موقعی که باید روبراه باشم. ولی ظاهرم که روبراه است، همین کافیست برای آنهایی که همینقدر از من می دانند. اینروزها ذهنم توی جاهای دور می گردد. جاهای خیلی خیلی دور! دور ولی نزدیک. خودم را به امان خدا سپردهام، خدا را هم به خودش..منتظر اتفاقی هستم که خیلی زودتر از تصورم میافتد، اتفاقی که یکبار تمام و کمال متلاشیام کند و خودم را برای همیشه به
این پسرهایی که توی فصول گرما با یک لا تیشرت نیم وجبی و شلوار تنگ می آیند دانشکده، خیلی روی اعصابند. نمیدانم چه طور رویشان میشود جلوی دختر ها این طور راه بروند. من که با این چشم ها زیاد نمیبینم؛ ولی تا همان حد که بعضا نگاهم می افتد، حالم به هم میخورد. نمیدانم چرا دانشکده را با مجلس مردانه اشتباه گرفته اند! لابد ما هم که میخواهیم تردد کنیم، باید یک یاالله بگوییم تا خودشان را جمع کنند! شایسته است کم کم حراست فوکوسش را روی پسرها ببرد! بحث ای
اعلی حضرت! نمی دانم در برابر انبوه دردهای مقابلم چه بگویم. نمیدانم به کدامشان اعتراف کنم، کدامشان را باز کنم. و این که تو برای شنیدن دردها این جایی یا برای عذاب دادن من؟ انگار امیدی به خونده شدن این اعترافات تلخ و این درد نوشتهها وجود داره - امیدی یا میلی وجود داره که من دارم این جا مینویسم. شاید چون درد با نوشته شدن توی یه جایی که تاریخ براش ثبت میشه و مکتوب میمونه، رسمیت پیدا میکنه. شاید چون میتونم دوباره برگردم و دردها رو به ص
یاحق...
بعضی وقت ها آن چنان کارهایمان به هم گره می خورند که زندگی در آن برهه از زمان برایمان چیزی جز کلافی سردرگم نیست. فکر می کنم شاید دلیلی پشت این سردرگمی ها باشد. این روزها به هرکسی که نگاه می کنیم انگار چیزی را گم کرده باشد. همه ما گمشده هایی داریم و بی هدف و شاید هم با هدف به دنبال آن ها می گردیم.
فکر می کنم که ای کاش ماهیت گمشده ها برایمان مشخص می شد و از این دور باطل دست برمی داشتیم.
نمی دانم که در قرن پیش یا حتی پنجاه سال پیش، شیوه مردم به چ
#من_او
« مَنِ او »
نویسنده: #رضا_امیرخانی
خلاصه:داستان مربوط به خانواده فتاحها از خانوادههای ثروتمند و مذهبی تهران قدیم است. حاج فتاح دو نوهاش -مریم و علی- را بسیار دوست دارد و همیشه سعی میکند لوطیگری را به آنها یاد دهد. داستان بر محوریت علی فتاح میچرخد، پسری که عاشق دختر کلفتشان -به نام مهتاب- است. در پِیِ کشف حجاب، مریم به فرانسه میرود و بعد از مدتی مهتاب نیز به پیش او میرود و علی همچنان عاشق است و مهتاب همچنان عاشق است اما ..
باسمه تعالیحاج قاسم سلیمانیمن نمی دانم چرا اشکم شده آبی رواناین خلوص حاج قاسم باعث حزنی چنانمن که باشم وصف او گویم سخن یا گفته ایاو قیامش چون حسین ابن علی در این زمانیاد او ،افکار او، چون راه زهرا و علی استمردم ایران چه زیبا پاس می دارند از آنعلت اصلی که شد باعث، شوی سردار دلدر خلوص است و ریاضت با درونت بی گماناو شهیدی دیگر از یاران جدش کربلاسید و آقای ما باشد قاسم در میاندر قیاس کشتگان کربلا، عاجز منمآنچه ماند از جسد ،انگشتر جدش چه سانوعده
دانلود آهنگ حامد همایون شب یلدا (چنین کنم چنان کنم)
دانلود آهنگ شاد چنین کنم چنان کنم از حامد همایون شب یلدا از رسانه فرهنگی هنری آپ آهنگ با لینک مستقیم دو کیفیت ۳۲۰ و ۱۲۸ با پخش آنلاین و متن آهنگ
Download New Music By Hamed Homayoun – Chenin Konam Chenan Konam
ترانه سرا: سهیل حسینی / ملودی: حامد همایون / تنظیم کننده: مسعود جهانی
ادامه مطلب
+ میترسم. نکند دوباره در آن گرداب بلغزم...+ایمان آن بلندای روشن و نورانی است که هر از چندگاهی در پس ابرهای تردید گمش میکنم.+ایمان همان خلایی ست که وجودم را تهی کرده. نمیدانم به دنبال چه چیزی به دور خود میچرخم. سرگردان و حیران و گمگشته هستم بدون کوچکترین ادراکی. کاملا کور.به یاد ندارم که برای چه پا به اینجا گذاشته بودم. اکنون به جبر در راهی بدون برگشت هستم که نمیدانم از کجا شروع شده و به کجا میانجامد. هیچ آشنایی نیست ک دستم را بگیرد. همه
دقیقه های طولانی به خط صاف و چشمک زن روی صفحه سفید خیره شدم. واقعا نمی دانم چه باید بنویسم. نمی دانم. نمی دانم. نمی دانم. خودم را نمی دانم. دنیا را نمی دانم. هرچیز که به آن باور دارم را نمی دانم. حتی نمی دانم که دارم ژست میگیرم یا این واقعیست. نمی دانم شما الان درباره من چه می گویید. نمی خواهم بدانم
از اول بهمن من همین بوده. چرا. این هفته شلوغ بود. اما من...نمی دانم.
مغزم دارد مرا به جاهای عجیبی می برد. بگذارید ارام آرام شروع کنم به گفتن.
ببینید. شاید ای
موهایم در باد رها شده اند و نگاهم دو دو می زند بر عمقِ امواج دریا. می دانم پشتِ سرم می آید. می دانم که تنهایم نمی گذارد. همان ماهی کوچکی که خیال می کند اگر بخواهد افسانه باشد؛ باید نابود شود!
همان ماهی کوچکی که دلش می خواهد به عمیق ترین جای دنیا شاید گودالِ مارینا در اقیانوسِ آرام برسد. می دانم که اگر لحظه ای به عقب برگردم و چشم هایم را باز کنم؛ برای همیشه ناپدید می شود!
ماهی کوچک چشم هایش را بسته و توی تاریکی پشتِ سرم می آید.
پشتِ سرِ زنی که بند
این روزها اولین کلمهای که به ذهنم میرسد خستگی است...
خستگی، خستگی، خستگی...
گاهی چنان زندگی میپیچاندت که بعضی حرفها برایت خندهدار میشود!
کلماتی مثل خستگی ناپذیر!
حرف بزنی اشتباه است، کاری کنی اشتباه است، در بروی اشتباه است!
باید بمانی و بار را به دوش بکشی و سکوت کنی... و جز این هر چیزی اشتباه است!
زندگی بقیه را میبینی، حرفهای بقیه، دلخوشیهای بقیه حسرت بخوری هم اشتباه است!
میدانم... قرآن باز کنم یا داستان یونس در دل ماهی میآید...
یا
من اصلا عددی نیستم قدم سر چشم من گذاشتید من کی باشم که کنیز بی بی زینب کبرا س و اهل و عیال کاروان کربلا بیان عیادتم از ذوقم رو پا بند نبودم چنان اشتیاقی به من داشتند چنان محبتی از نگاه و صدایشان به گوش جانم مینشست که انگار ما سالهاست همدیگر را میشناسیم مادربزرگ خدا بیامرزم هم بودن خلاصه اینکه شادی تمام وجودم را پر کرده نگاهشان از نظرم دور نمیشه نزدیک به پانزده نفر بودند خانم ها و چندین دختر بچه با چادر عربی دیگه اصلا مگه غمی میمونه مگه غصه ای
چه میشود که جهان از میانه برخیزدوجود تلخم از این عاشقانه برخیزدتو باشی و نفس تا ابد مقدس توهر آنچه جز هوست، از کرانه برخیزدزمان به عزلت پیش از نگاه تو برودمکان ز منظرهی این فسانه برخیزدچه میشود که بیایی به قلب کوچک من که جان ز طاقت این آستانه برخیزدچنان به سطح زمین خیال تو بخورمکه آه تا جهت جاودانه برخیزدچنان به سمت من و روزگار من رو کنکه هر چه «بود و نبود»، از میانه برخیزد
از چشم که افتاده ای
خیس و خسته چنان کهچتر اینگونه بیتابی میکندشومینه از پس سرما بر نمی آید تا دل آتش جلو رفته با جراتی تمام خودسوزی میکند اشک از من روی می تابد واز نگاهم خودداری میکند.
به پای که مانده ای سرد و بیدار چنان کهشب احساس بیهودگی میکند یلدا پی در پی پرستار خماری های پنجرهبا انتحار مضمونش تب را خوب تاب میکند بر برهنه گی اندام افکارم رخوتی سخت باز فرود می آیدغم جوانه میزندزخم می زایدشعر عفونت میکند.
ادامه مطلب
نمیدانم دلم به دنبال چه می گردد
در کنار آن درخت های انار که برروی خاک ایستاده اند و موهایشان را پریشان کرده اند تا گلهای کوچک کنارشان پژمرده نشوند زیر آفتاب تابستان
نمی دانم چه چیزی قلبم رافشارمی دهد زمان فهمیدن بوی پاییز و آن صدای مبهم غریب که همیشه بامن است چه می گوید؟
نمی توانم بفهمم که در زوزه باد چه چیزی نهفته است که من را دیوانه می کند
غربتی را میشناسم که درغروب روز رفتنم دقیقا همانجا که دررویا دیده ام منتظرمن است
چه می خواهد
درباره این سایت